در یکی از همین روزها که داشتم از سرکار به خانه برمی گشتم در بازار که در حال رفتن به ایستگاه اتوبوس بودم یه هوی هوس گوجه فرنگی کردم . هنگامی که ایستادم که از مردی جوان که برروی چرخش در حال فروختن گوجه بود ، گوجه بخرم ، یک پسر تقریباً10یا 12 ساله جلو آمد و گفت آدامس بخر، اول بار گفتم نمی خرم برای چیمه آدامس! ولی دیدم که آن پسر بچه با آهی سرد و چشمانی که نزدیک بود سیل از آن جاری شود به من نیم نکاهی انداخت و سرش را پایین انداخت.
باور کنید در آن لحظه فکر کردم دنیا رو سرم خراب شده و انقد بغض کردم که همون وسط بازار می خواستم بشینم و گریه کنم در همون لحظه از کارم پشیمون شدم خدایا چرا آن بچه را با نخریدن یه بسته آدامس نا امید کردم صداش زدم و از ش ی بسته آدامس گرفتم باور کنید آن بچه آنقد خوشحال شد که انگار دنیا رو بهش دادید.
اما نتیجه.....
زندگی بالا و پایین زیادی داره شاید باور نکنید که من خودم آن روز پول زیادی نداشتم ولی وقتی آن بچه را دیدم که با خریدن یه بسته آدامس زیاد خوشحال شده احساس کردم تموم دنیا مال منه .
برای هر کدام از ما در زندگی ممکن است روزهای تلخ و شیرین زیادی باشه ولی گاهاً فراموش می کنیم که شاید روزی ماه هم مثل آن پسر بچه .........
*پس ببخشیم تا خدا به ما ببخشد*